Monday, December 14, 2009

کلید و موم


take an impression of the key:وقتی کلیدی را روی موم می گذاری تا طرح دندانه هایش روی موم فرو رود و دیگر خزانه مال تو می شود. برای تصاحب زن نیز نباید کلیدش را بدزدی بل باید روی موم تن خود جای دندانه های کلید را به خاطره پوستش سپاری چرا که خاطره زنانه به تمامی با الگوی خاطره مردانه تفاوت دارد و میتوان گفت زن خاطره هایش را نه در ذهنش که در هزار تو های بدنش و در غلیانات و تب های آتشینش پنهان میکند.برای وارد شدن به خاطره زنانه مسیر دشواری وجود دارد چرا که برای وارد شدن در این گونه از خاطره باید از آن بیرون انداخته شوید و گم شوید و به درون هزار توی هزار لایه روید و امید داشته باشید که روزی زن دوباره این لایه فرو رفته و رسوبی زمینش را با فواره های تب آلود آتشفشانی همچون سنگ های آذرین و بلوری بیرون دهد. آنروز زن چون قفلی به دنبال کلیدش خواهد رفت.کلیدی که دیگر خودش مهم نیست بلکه اثر و جای آن روی متن بدن زنانه مهم است

شباهت زن و پنجره


زنی در امتداد پنجره با لبخندی خشکیده و مونا لیزا وار بر گوشه صورتش.... آیا زن به جستجوی پنجره ای از آن خود نیست؟ لذت زنانه و میل زن هیچ پنجره ای را نمی یابد و زن ناراضی می ماند از مردی که با پر رویی تمام نه پنجره که در و آن هم در باغ سبزی نشان زن داده است.زن شباهت زیادی به پنجره دارد؟!!!! هر دو در نهایت به منظره یا فضایی گشوده میشوند که با دیواری از آن جدا شده اند.

Sunday, December 13, 2009

مار های مدوزا و راز گل سر زنان


از دیر باز و در تمامی آیین ها و اقوام باستانی زنان علاقه و کشش زیادی برای استفاده از وسایل زینتی داشته اند.در میان تمامی این زلم زیمبو های آرایشی این روزها گل سر و تزیینات گل مانند بر روی بدن زنانه بیش از هر چیز توجهم را جلب میکند.وقتی به دختران و زنان کوچک و بزرگ نگاه میکنم که چگونه از گل ها و گل سر های آرایشی لذت می برند خود را در مواجهه با رازی هولناک می یابم. زن با گلی بر سر به چه شبیه می شود؟ راز در همین سوال نهفته است:بله به یک گل یا به یک شاخه گل شبیه میشود.چرا زن می خواهد به شاخه گلی تبدیل شود و شکوفا شود؟چیزی در زن شکوفا نشده است و نیاز به گل دادن و شکوفا شدن حس راز آمیز زنانه است.از دید گاه فروید در روانکاوی زن از نداشتن و نبودن آنچه باید در بین دو ستون مر مرین باشد دچار تکانه و ترومایی اسفناک می شود که اوج چنین آسیب و فرار زنانه از این نبودن را می توان در ته روایت های فمینیستی یافت.زنی که بر درخت تن خود جوانه ای میبیند که هیچگاه گل نداده و هر روز نیز چونان شکافی گسترده تا اعماق جانش فرو می رود.این شکاف است که فرو می رود و نه آنچه که گمان میکند فرو می رود.زن باید زور بزند و زور بزند تا گل کند و شکوفه ای دهد ولی تمام زور زدن زن نیز در نهایت به زایمانی دردناک و خونین از این شکاف منتهی می شود.در مجسمه های باستانی یونان گاهی میان دو پا را گوشی قرار می دادند یا آدم و حوا میانشان را با برگ انجیری پوشاندند.در زن حفره ای وجود دارد که زن را از منظر ژاک لکان روانکاو و فیلسوف فرانسوی به اصلی ترین گزینه برای پر کردن جایگاه خدا برای بنده اش تبدیل می کند.زن ممکن است گاهی جای خدا را برای بندگانش بگیرد اما خود بهتر از پرستندگانش می داند که چونان گوساله سامری صدای الوهیتش از فضای خالی و حفره پر ناشدنی و مرگ بارش می آید.ای زن تو روزی شکوفه خواهی داد و سرشار از گل های مار گونه و مدوزایی می شوی ولی تا آن روز گل سرت را از خود دور نکن روزی که به جای این گل سر های کودکانه مارهای بی قرار بر سرت روییده اند و آماده اند تا هر که بر تو نظر کند را به سنگ تبدیل کنند

Tuesday, December 1, 2009

دلتنگي هاي جشن

اين روز ها جشن، جاي خود را در هر حوزه اي باز كرده است و بيش از آنكه به چشم بخورد، به نمايش گذاشته مي شود. برنامه هاي راديويي و تلويزيوني و شبكه هاي ماهواره اي، زمان زيادي را در توليدات روزانه شان به برگزاري جشن ها و مراسم شبه كارناوالي اختصاص مي دهند. مردم نيز اندك اندك با روال چنين مراسم و برنامه هايي آشنايي پيدا مي كنند و به پاي آن مي نشينند و درست همين عادت است كه به آنها اجازه نمي دهد به معناي جشن بينديشند. جشني كه به نمايش گذاشته مي شود، نياز به مخاطبي دارد كه فارغ از جشن به تماشاي آن بنشيند. مرز باريكي، جشن ونمايش را از هم جدا مي كند و آنها را در دو سوي هم قرار مي دهد. جشن به حضور نيازمند است و نمايش به تماشا. به عبارتي ديگر بايد گفت كسي كه در جشن شركت مي كند، در جشن حضور دارد و همين حضور به او اجازه نمي دهد به تماشاي جشن بپردازد. از اين رو لازم است در رابطه با اين حضور انديشه شود چرا كه به گفته هايدگر، سرنوشت آدمي اين است كه حاضر باشد.

سوژه(ذهن) چونان بازيگر تئاتر وظيفه دارد كه در صحنه حاضر باشد. اين حضور به سوژه اجازه نمي دهد كه خود را به حساب بياورد و به تماشاي خود مشغول شود. اين شكاف باريك، درست در لحظه اي خودنمايي مي كند كه فرد به تماشاي جشن مشغول شده است و خود را شركت كننده در جشن به حساب مي آورد. نشستن و تماشاكردن، او را از حاضرشدن در جشن جدا كرده است و اين جشن براي او يك جشن مرده است؛ جشني كه روحش با به نمايش گذاشته شدن دوباره احضار مي شود. ويژگي نمايش در همين احضار روح، نهفته است. چيزي كه به نمايش گذاشته مي شود از شروع نمايش مرده است، شايد برنامه هاي زنده ترفندي است كه همين مرگ را پنهان مي كند. بايد گفت نمايش، جهان واقعي را به جهان تصاوير تبديل مي كند؛ تصاويري كه از ديد گي دبور خود به موجودات واقعي و انگيزه هاي كارآمد در رفتاري هيپنوتيسمي مبدل مي شوند. از ديد دبور، نمايش، ممتازترين حس انساني را كه لامسه بوده به حس بينايي بدل كرده است؛ حسي كه انتزاعي ترين و فريب خورنده ترين حس جامعه كنوني است. ژاك لكان- روانكاو و فيلسوف فرانسوي- در رابطه با مرحله آينه و تشكيل نفس، به بحث در رابطه با تصوير مي پردازد و او نيز فريب را ذات تصوير مي داند. لكان در ادامه سخنانش از عالم جانوران و از كبوتر ماده وملخ مثال مي آورد. آمادگي جنسي كبوتر ماده منوط به رؤيت كبوتر ديگر است. انعكاس تصوير خود كبوتر در آينه نيز همان نتيجه را دارد. نوعي ملخ هم در مرحله اي از رشد با مشاهده تصوير هم نوع خود، وارد زندگي جمعي مي شود و از حالت تك زيستي بيرون مي آيد. پس نمايش با هجوم تصاوير پي درپي باعث فريب فرد مي شود، به او حس شركت و حضور در جشن را مي دهد و او خود را در جشن به حساب مي آورد و با آن همذات پنداري مي كند. اين روز ها جشن بيش از پيش به فانتزي بدل شده است. در روانكاوي، فانتزي يا فانتسم سناريويي خيالي است كه در آن فرد با ياري مكانيسم هاي دفاعي، اميال خود را ارضا مي كند و به صورت مجازي به روي صحنه مي آورد. جشن و كارناوال نيز در قامت فانتزي، به فرد اجازه نمي دهند كه به شكل واقعي بر روي صحنه حاضر باشد، بلكه حضور او يك حضور مجازي و شكست خورده است.

وقتي فرد به تماشاي جشن مي پردازد و از آن لذت مي برد، به جاي ديگري ميل ورزيده است و لحظه هايش، لحظه هاي ديگري شده است. بهترين مثال براي اين عبارت لكاني كه ميل سوژه، ميل ديگري است شايد نشستن و تماشاي جشن ها و كارناوال ها و لذت بردن از آن باشد. طرفداران مجموعه هاي تلويزيوني و بينندگان جشن ها، در واقع لحظه هاي حضور خود را با ديگري يا همان بازيگران و هنرپيشه هاي نمايش مبادله مي كنند. آنها حضور خود را به حضور تصاوير مي بخشند و از اين رو حاضربودن را از ياد مي برند. به راستي شيوه جداشدن از فريب تصوير چيست؟ چگونه مي توان در جشن حاضر بود؟ بايد گفت تقابلي كه در اينجا وجود دارد يك دوگانگي آپولوني و ديونيزوسي است. واژه هاي آپولوني و ديونيزوسي از يونانيان باستان وام گرفته شده اند و بيانگر رازهاي ژرف ديدگاه هاي آنان در رابطه با هنر است. آپولون و ديونيزوس دو الوهيت و اسطوره يوناني هستند كه بيانگر تضاد ميان هنر اپولونيِ پيكره سازي و هنر ديونيزوسيِ غير تصويري هستند. ديونيزوس، ايزد شراب و سرمستي و باروري است و در آيين هاي پرستش او جشن، جايگاه ويژه اي دارد. جشن هاي ديونيزوسي همزمان با فرارسيدن بهار و جاري شدن شادي در رگ هاي طبيعت سر مي رسد و از ديد نيچه سبب مي شوند هر آنچه ذهني است دچار فراموشي شود. اين فراموشي كه نيچه از آن ياد مي كند، همان حضور وامقي و به حساب نياوردن خود است. جشن ها و آيين هاي ديونيزوسي همراه با مناسك گروهي است؛ خوردن، آشاميدن، دريدن، هم آغوشي و قرباني، گوشه هاي اعجاب انگيز مناسك ديونيزوسي هستند. شايد اين رقص ها، آواز ها، خوردن ها و آشاميدن ها و هم آميزي همه شركت كنندگان، بهانه اي است تا انسان پيوندي دوباره با خود برقرار نمايد و جدا شدن بي امان خود را از طبيعت پايان دهد. اين مناسك شايد به لحاظ تصويري، عاري از فرهنگ به نظر بيايند و يادآور بي بندوباري باشند ولي همين فرهنگ است كه چونان ديواري انسان را از طبيعت جدا كرده است و راه انسان بودن را از بيراهه مي رود.

چنانكه در آيين هاي ديونيزوسي، شركت كنندگان به رقص و آواز مي پردازند و هداياي خود را به زمين تقديم مي كنند، گروه هاي رقص و آواز، اجتماع رقصنده اي را تشكيل مي دهند كه يادآور تابلوي باغ خوشي هاي زميني اثر هيرونيموس بوش است؛ شركت كنندگاني كه با گذر از ديوار هاي غياب و فريب و تصوير به معناي حقيقي حضور رسيده اند. همين التهاب و تورم دوزخي آيين ها و جشن هاي ديونيزوسي است كه آرامش و حضوري بهشتي را از پس خويش مي آورد. اين جشن تو را به تماشا و نگاه كردن دعوت نمي كند بلكه با همراه كردنت، تو را در مقام بهشتياني قرار مي دهد كه احوال دوزخي شان را مصرف كرده اند و آنچنان كه در قرآن مجيد و كتب مقدس ديگر آمده كه اينان با مشاهده اهل عذاب و ساكنان دوزخ بر جايگاه خويش، شكربسيار به جاي مي آورند.

بازي از نگاه فلسفه و روانكاوي

مي توان ردپا و آثار بازي هاي كودكانه را در جاي جاي زندگي افراد يافت و به كاوش در سويه هاي پنهان اين بازي ها پرداخت. مراحل رشد كودك، سرشار از ابژه ها يا چيزهايي است كه توسط كودك به عنوان وسايل بازي به كار گرفته مي شود. ابژه آغازين و ابتدايي ترين چيزي كه كودك از آن براي بازي استفاده مي كند، مادر است. كودك، مادر را دست مايه بازي نيز قرار مي دهد.
بدون شك از روي مشاهده، هر كسي مي تواند بگويد كه بازي براي كودك، همراه با لذت است و اين اصل لذت روانكاوانه است كه كودك را به بازي وامي دارد. بازي در كودكان، داراي لايه هاي متفاوتي است كه همراه با اكتساب مهارت هاي دوران كودكي به راه مي افتد. از اين ميان مي توان به مهارت هاي زباني و كلامي اشاره كرد كه كودك، آنها را با نوعي بازي همراه مي كند. بازي، موجد امري است كه فرويد آن را لذت كاركردي مي نامد؛ لذتي كه ناشي از استفاده خودبه خودي و بدون هدف از چيزهايي است كه كودك ما با آنها بازي مي كند. اين قابليت انساني براي بازي، خود را بدون هيچ نقاب و پيرايه اي در كودك به نمايش مي گذارد. بنابراين مي توان گفت انسان داراي قابليت استفاده خودبه خودي و بدون هدف از بازي است. بازي همان عنصري است كه كودك را به سوي خود مي كشد و براي او در هر سطحي كه با آن درگير شده باشد، موجد لذت است.
دوباره به آغاز بحث بازمي گرديم. مادر در نظم نمادين اجتماعي قادر نيست كاركرد خود را به عنوان وسيله بازي كودك حفظ كند. كودك در مجموعه فرآيندهاي تروماتيك و آسيب زا، اولين تجربه هاي خود را در جداشدن از مادر تجربه مي كند و مي آموزد كه مادر نمي تواند همبازي مناسبي براي بازي ها و تخيلات كودكانه باشد. فرآيند جداشدن كودك از بدن مادر، در تقابل با اصل لذت قرار دارد و از اين رو به آساني امكان پذير نيست. درست در اين نقطه است كه نظم نمادين - يا بهتر است بگوييم نظم نمادين مردسالارانه - چيزي را در اختيار كودك مي گذارد كه اين فرآيند را تسهيل كند؛ بله! اين چيز همان اسباب بازي است كه ديگر نيازي به توصيف ندارد. اسباب بازي، جايگزيني براي مادر است و شايد رابطه سرد مادران با اسباب بازي كودكانشان، مويد همين امر باشد. به هر صورت، كودك بايد بازي كند اما اين بازي اكنون جهت ديگري يافته است. اين بازي خود را از تجربه آسيب زا و غيرلذت بخش جداشدن از مادر، آغاز كرده است.
اكنون كودك بازي خود را با اسباب بازي هايش آغاز مي كند و توپ، يكي از اين اسباب بازي هاست كه در ميان سايرين، آشناترين و نمادين ترين وسيله بازي كودكان به شمار مي رود. بازي كودك با توپ، واجد ويژگي ها و تجليات خاصي است كه به لحاظ روان كاوانه داراي اهميت بسيار هستند. بدون شك بازي با توپ براي كودك موجد لذت است ولي چنانچه به اين بازي دقيق شويم، شايد نوعي اجبار به تكرار و نوعي خصومت نسبت به توپ را در چهره كودك بيابيم. اجبار به تكرار، در فعاليت هاي اوليه زندگي ذهني دوران طفوليت رخ مي دهد و در ميان معالجه هاي روان كاوانه نيز ديده مي شود. اين همان اجبار به تكراري است كه در زندگي برخي افراد به صورت يك الگو درآمده است و از ديد آنها حضور يك نيروي اهريمني باعث اين تكرار مي شود. كودك، توپ خود را به زمين مي زند، آن را فشار مي دهد و لگدهاي خود را نثارش مي كند. فرآيند بازي كودك با توپ، واجد لايه دراماتيك خشونت باري است كه همراه با نوعي زنده بيني و شخصيت بخشي به توپي است كه اكنون در جريان بازي، مورد خشونت كودك قرار گرفته است. كودك، بازي خود را با توپ به صورت يك فرآيند تكراري ادامه مي دهد. به عكس بزرگسالان، كودك از تكرار بازي خسته نمي شود و اين تكرار است كه اكنون موجد لذت مي شود. چرا كودكان تجربه بازي را تكرار مي كنند؟ بايد گفت در فرآيند تكرار، چيزي مشابه و اين همان از نو تجربه مي شود و براي كودكان، توپ يادآور تجربه جداشدن از مادر و سرگرم شدن با موجودي بي جان است؛ موجودي كه با تمام ضربه ها و فشارها و لگدهاي كودك، همچنان شكل كروي خود را حفظ مي كند؛ موجودي كه در يك كلام، حرص كودك را درمي آورد.
كودك مجبور است اين تجربه آسيب زا را تكرار نمايد تا بتواند در آن شركت فعالانه داشته باشد و با تبديل اين تجربه ناخوشايند به بازي، آن را وسيله لذت خود كند. كودك در هنگام تنهاشدن با توپ كوچكش، موجودي زبان بسته و بي گناه است. او نسبت به توپ خودش داراي احساسي دوگانه است؛ از يك طرف او با توپ كوچكش تنهاست و بايد آن را دوست داشته باشد و از طرف ديگر همين توپ است كه كودك زبان بسته را از مادر جدا كرده و به تنهايي كشانده است. احساس دوگانه كودك نسبت به توپ، باعث مي شود كودك، توپ را با پاهايش پس بزند و با دست هايش پيش بكشد. او نمي داند كه بايد با توپ كوچكش چه كار كند ولي مي داند كه چاره اي جز بازي ندارد. كودك در تجربه بازي با توپ، موجودي منفعل است و تنها با تكرار اين بازي و مهارت يافتن در آن است كه مي تواند انفعال اين تجربه ناخوشايند را با پويايي بازي مهار كند. كودك در اين تكرار از انفعال تجربه به سوي پويايي بازي گذر مي كند و از اين رو رفتارش با توپ، آميزه اي از خصومت و مهر است. توپ براي كودك، هم پاك است و هم ناپاك و از اين رو شباهت زيادي به توتم Totem و رابطه اش با اقوام بدوي دارد. فرويد در كتاب توتم و تابو بيان مي كند كه كودكان، شرايط رواني مشابهي با وحشيان و اقوام بدوي دارند. كودكان، اميال خود را با توهم و خيال ارضا مي كنند و بازي هاي خود را تكرار كرده، همانند اقوام بدوي به تجسم تقليدي بسنده مي كنند. براي كودك، ميل و اراده اي كه به آن وابسته است داراي ارزش بالايي است.
توپ، وسيله اي است كه به وسيله نظم نمادين و بدون درنظرگرفتن شخصيت متفاوت كودكان، براي همه آنها به صورت مشابه ساخته مي شود. توپ، ارزش شخصي يك بازي كودكانه را به صورت اجتماعي درآورده و از اين رو يادآور توتميسم است. در تعريف اين واژه بايد گفت توتم براي اقوام بدوي، حكم يك نياي مشترك را دارد و به نوعي ناديده گرفتن نقش والدين در توليدمثل است. توتميسم در واقع، اجتماعي كردن ارز ش هاي شخصي است و از اين رو بايد گفت توپ گرد و انعطاف پذير براي كودك، حكم توتمي را دارد كه او را از ارزش هاي شخصي مادرانه اش جدا و وارد نظم نمادين كرده است. بازي كودك با توپ گرد و انعطاف پذير، يادآور تلاش كودك براي ورود به عرصه زبان است. زبان و بازي هاي زباني نيز چونان بازي هاي كودك با توپ، آميزه اي از مهر و كين است. بازي بي پايان نشانه ها و دال ها در زبان، كودك را به حوزه اي وارد مي كند كه در آن، ميل تنها از طريق گردنه هاي زبان مي تواند ارضا شود. كودك چه بخواهد و چه نخواهد، وارد بازي شده و ما نيز چونان كودكاني انفعال تجربه هاي خود را تنها از گذر تكرار بازي هايمان مهار مي كنيم؛ تكراري كه خود را در تمام زندگي به نمايش مي گذارد و به قول ژاك لكان بيانگر اين نكته است كه بازي به راه افتاده است